غرق در کتاب بخشی است که در آن به بررسی کتاب ها،نظرات نویسندگان و یا رویرکرد آن ها می پردازیم.

طرز فکر پیشاهنگی

در طی سال های گذشته با توجه به علاقه ی شخصی خودم در خصوص شیوه ی فکر کردن و این واقعیت که ما موجودات احساسی هستیم و احساسات هستند که در اصل به کمک تکامل شیوه های فکر کردن و تصمیم گیری آمده اند، کتاب های زیادی در این زمینه مطالعه کرده ام.

از کتابهایی با عناوینی که مستقیماً به تصمیم گیری می پردازند تا کتاب هایی که به شکل گیری تصمیمات ما به عنوان مشتری یا شریک زندگی منجر می شوند.

کتاب هایی مثل تفکر سریع و آهسته، قوی سیاه، تفکر نامطمئن، نابخردی های هر روزه ی ما، مدیریت تصمیم گیری مشتریان و ده ها عنوان دیگر که به تناسب رشته ی تخصصی نویسنده به بخشی از این واقعیت مهم پرداخته اند که ما چطور با احساسات و نیاز به بقا کنترل می شویم.

یا چطور ترس های ما هستند که عامل تعیین کننده ای در زندگی ما به شمار می روند.

 

کتاب طرز فکر پیشاهنگی هم از این دست کتاب هاست. کتابی که سعی دارد با بیان تحقیقات و ارجاع به نظرات دیگر افراد در این حوزه به این جواب دهد که چطور میتوان کیفیت تصمیم گیری ها و برخورد با موضوعات متنوع را بهبود بخشید. یا به بیان دیگر چطور می توان تفکری مستقل و به دور از نیاز به تایید جمعی داشت.

مثال های کتاب بسیار روشنگر و عالی هستند. در یک مورد با توجه به اینکه در حال حاضر درگیر آن هستم می توانستم به صورت بسیار مشخصی با مثال ارتباط برقرار کنم.

مسئله ی مورد بررسی در خصوص این است که چطور برخی از نظرات ما تبدیل به باورها و هویت ما می شوند. مورد بررسی شده هم مربوط به مادران شیرده و تفاوت اشخاصی است که تصمیم می گیرند به بچه هایشان شیر مادر بدهند یا از شیر خشک استفاده کنند.

اینکه این تصمیم که به ظاهر مسئله ی مهمی به نظر نمی رسد می تواند ایجاد تناقضات زیادی بین این افراد کند و وصل کردن آن به هویت اشخاص نمونه ای از اختلاف نظرهای بسیار باشد که جنگ مادران هم نام گرفته است.

از لحاظ تئوری، اختلاف داشتن در خصوص میزان مزایای شیر مادر برای نوزادن یک اختلاف نظر ساده و علمی است. اما در عمل، زبانی برای بیان این اختلاف نظر استفاده می شود مانند شرحی از یک جنگ مقدس است.

بخش پایانی کتاب که با بیان یک خاطره از یکی از نویسندگان مورد علاقه ام است را بصورت کامل قرار می دهم:

مثالی که در مورد شرافت عقلی یافتم و خودم اغلب به آن فکر می کنم داستانی مربوط به ریچارد داوکینز و مربوط به زمانی است که در گروه جانورشناسی در دانشگاه آکسفورد دانشجو بود. در آن زمان جنجالی بزرگ در زیست شناسی در مورد ساختاری سلولی به نام دستگاه گلژی شکل گرفته بود. پرسش این بود که آیا ساختار واقعی است یا زاده ی تخیلات ناشی از روش های شهودی است؟

یک روز یک محقق جوان مدعو جوان از ایالات متحده به گروه آمد و سخنرانی ای کرد که در آن شواهدی جدید و وسوسه برانگیز ارائه کرده بود که نشان می داد دستگاه گلژی واقعی است. بین حضار این سخنرانی یکی از جانورشناسان محترم آکسفورد نشسته بود که یکی از استادان مسن بود وهمه می دانستند اعتقاد دارد دستگاه گلژی توهمی بیش نیست.  و البته، به این ترتیب، در سراسر این سخنرانی همه زیر چشمی استاد را نگاه می کردند و فکر می کردند نظرش چیست؟ چه خواهد گفت؟

در انتهای این سخنرانی استاد مسن دانشگاه آکسفورد از صندلی خود بلند شد، به جلوی سالن سخنرانی رفت، به سمت محقق مدعو رفت و با او دست داد و گفت: همکار عزیزم. از شما متشکرم. من پانزده سال تمام اشتباه می کردم. سالن سخنرانی از صدای تشویق ها منفجر شد.

داوکینز می گوید: خاطره ی این رویداد هنوز هم باعث می شود بغض کنم. من هم هر بار این داستان را تعریف می کنم همین احساس را دارم. می خواهم چنین فردی باشم و همین داستان برای من کافی است که حتی اگر تفکر سرباز برایم بسیار وسوسه برانگیز باشد، تفکر پیشاهنگی را انتخاب کنم.

کتابی که من در دست دارم توسط مائده نصیری شریف ترجمه شده و انتشارات میلکان اون رو چاپ کرده

ژن خودخواه

فصل دوازدهم کتاب ژن خودخواه با عنوان “آدم های خوب موفق اند” به نظر شخصی خودم از تمام کتاب متمایز است. ممکن است این تمایز که به نظر من رسیده صرفاً نشان دهنده ی تطابق نظرات بیان شده با پیش زمینه های ذهنی من باشد، اما در هر حال مطالعه ی آن برای من لذت بخش بود.

اساس این بخش بر توصیف یک بازی بسیار ساده و در عین حال بسیار پیچیده با نام (معمای زندانی) است. یک بازی که به قول نویسنده قفسه های زیادی از کتابخانه ها به تفسیر نتایج آن اختصاص یافته است و بسیاری از حیوانات و گیاهان در طول تکامل همواره در حال انجام این بازی بوده اند.

در شکل رایج بازی که من هم پیش از این دیده بودم دو طرف در بازی وجود دارند و یک بانکدار(داور) که امتیازات طرفین را محاسبه می کند.

در دست هر کدام از این افراد دو کارت وجود دارد که روی یکی از آنها نوشته شده (کلک) و روی دیگری نوشته شده (همکاری).

در این مدل هر بازیکن بدون اینکه بداند طرف مقابل چه کارتی را بازی کرده است، می تواند یکی از دو انتخاب همکاری و یا کلک را داشته باشد.

در این صورت چهار وضعیت محتمل است.

وضعیت 1: هر دو همکاری را انتخاب کنند. بانکدار در این حالت به هر کدام 300 دلار می دهد.

وضعیت 2: هر دو کلک را انتخاب کنند. بانکدار در این حالت هر کدام را 10 دلار جریمه می کند.

وضعیت 3: طرف اول همکاری و طرف دوم کلک را انتخاب کند. بانکدار در این حالت به طرف اول 500 دلار می دهد(وسوسه ی تقلب) و از طرف دوم 100 دلار به عنوان جریمه کسر می کند.

وضعیت 4: دقیقاً عکس حالت 3 اتفاق می افتد و طرف دوم برنده ی 500 دلار و طرف اول 100 دلار جریمه می شود.

اگر در این بازی شیوه ی اجرا صرفاً یک بار بازی کردن باشد، کسی که کلک بزند در صورتی که روبروی یک فرد صادق قرار گرفته باشد، برنده ی بیشترین میزان پول ممکن می شود.

ممکن است طرف دیگر دلخور شود، اما طبیعتاً چون همین یک دست بازی می شود قرار نیست فرصت انتقام به کسی داده شود.

در دومین حالتی که سود خوبی در پی دارد بهتر است که هر دو طرف همکاری را انتخاب کنند و در این حالت هر طرف 300 دلار و جمعاً 600 دلار برنده می شوند.

اما اگر قرار باشد به جای 1 مرتبه بازی فرصتی ایجاد شود تا این بازی در 5 یا 10 مرحله صورت گیرد اوضاع به شکل دیگری پیش می رود. حالت هایی که در زمان بازی در ذهن من می گذرد بیشتر هستند و حساب و کتاب و تحلیل طرف مقابل هم معنا پیدا می کند.

چیزی که این بازی را جذاب می کند این است که پاداش وسوسه برای کلک زدن بیشتر از پاداش همکاری دو جانبه است و این خود بیشتر از ضرر فرد هالو است که صداقت پیشه کرده!

پس بهترین شکل ممکن بازی برای هر کسی می تواند این باشد که همیشه کلک بزند و این در حالی باشد که طرف مقابلش همیشه همکاری را انتخاب کند.

بنابراین من از روی عقل سلیم متوجه می شوم، که باید بی اعتنا به بازی شما کلک بزنم تا بهترین دستاورد را داشته باشم.

اما این در حالی است که هر کسی بیشترین نفع شخصی را در نظر داشته باشد. اما زمانی که در جمع قرار میگیریم ممکن است روحیه ی فداکاری هم بخشی از تصمیم گیری را در دست گیرد.

البته این بازی زمانی که اولین بار مطرح گردید صحبتی از پول در آن نبود. صحبت از دو دوست بود که همزمان در زندان بودند و هر کدام حکم سبکی داشتند. پلیس در طی تحقیقات متوجه مواردی می شود که به این دو زندانی مربوط است و باید مورد بررسی قرار گیرد. به همین دلیل در اتاق های جداگانه شروع به سوال و جواب می کنند.

مسئله ی مهم اما این است که پلیس تنها مظنون است و هیچ مدرکی که بتوان با آن زندانیان را به جرم دیگری گرفتار کرد وجود ندارد.

پس تنها راهی که میتوان شواهد را تایید کرد از طریق اعتراف است. پلیس همچنین این پیشنهاد را به دو طرف می دهد که در صورتی که اولین نفری باشند که اعتراف می کنند آزاد خواهند شد. ولی اگر شریکش پیش از او اعتراف کند ، به حبس سنگین محکوم خواهد شد.اگر هم هیچ کدام اعتراف نکنند هیچ مدرکی وجود ندارد و به حبس کوتاه مدت خود تا زمان آزادی ادامه می دهند که این پاداش همکاری دوجانبه است. این ها همه در حالتی اتفاق می افتند که هیچ کدام از این دو زندانی نمی دانند که دیگری در چه حالی است که چیزی گفته یا نه.

هر دو بازیکن می دانند که بهترین راه برای آن ها کلک است. چون در این شرایط راهی برای تضمین اعتماد وجود ندارد. این بازی بی شک به کلک دو جانبه، با نتیجه ی خلاف انتظار ضعیفی که برای هر دو بازیکن دارد، می انجامد، مگر اینکه یکی از بازیکن ها واقعاً قدیس یا هالو باشد.

سختی و پیچیدگی این بازی در این مسئله نهفته است که فقط یک بار اتفاق می افتد و قابل جبران نیست.

اگر دوباره برگردیم و بازی کارت ها که در دفعات زیادتری اتفاق می افتاد نگاهی بیندازیم، می بینیم که همین تکرار می تواند باعث شود که توانایی تحلیل طرف مقابل و جور کردن دست خودمان با وی داشته باشیم.

در بازی یک نوبته تنها یک استراتژی می تواند راهگشا باشد، در حالی که بازی در دفعات زیاد نیازمند استراتژی خارج از یک انتخاب ساده ی همکاری و کلک است.

این بازی که ده ها بار شاهد اجرا شدن آن توسط مدیران در دوره های مدیران پریمیوم و تعجب آن ها از ارزش افزوده ای که همکاری شان ایجاد می کند، بوده ام را میتوان در بسیاری از بخش های زندگی مشاهده کرد.

تمام پیچیدگی آن هم به ساختار بسیار ساده ی آن بر می گردد. تنها عاملی که باعث پیچیدگی بیش از حد این معما شده است، سرشت انسان و غیر قابل پیش بینی بودن هر انسانی است.

بیشترین حد سود که می تواند در جمع شمرده شود در حالتی است که هر دو طرف قصد همکاری داشته باشند و وضعیت را به سمت تعادل و سود دو طرفه ببرند.

هر چند این موضوع بسیار غیر محتمل است، با این وجود بیشترین سود جمعی در این است که انسان خوبی باشیم و دیگران را انسان های خوبی بدانیم.

مثبت فکر نکنید

بعضی از کتاب ها وجود دارند که پس از مطالعه ی آن با خودم می گویم ای کاش نویسنده آن را در قالب یک مقاله در یک نشریه منتشر کرده بود.

کتاب مثبت فکر نکنید هم قطعاً جزو این دسته از کتاب ها بود اگر مبنای کتاب صدها تحقیق و مقاله که نویسنده ترتیب داده نبودند.

با وجود اینکه کتاب کم حجم است اما زمان زیادی برای درک درست از من گرفت. شاید دلیل آن قصه گو نبودن نویسنده در جایی است که سعی می کند موضوع علمی را در قالب قصه در اختیار ما قرار دهد.

کمی هم جای تعجب دارد که چطور با وجود اینکه تحقیقات نویسنده سال هاست که جریان دارد هیچ کجا چیزی از آن نشنیده بودم. شاید دلیل اول آن تناقض گفته های نویسنده با صحبت های کسانی باشد که دوست دارند ما باور کنیم که با فکر مثبت می توان به همه چیز رسید.

اینطور بازار داغ آرزو فروشان کساد می شود و کسی به سراغشان نخواهد رفت. پس بهتر است دم نزنیم تا ببینیم چه پیش می آید.

با وجود تمام این مطالب کتاب مطلبی بسیار مهم برای عرضه داشت. نویسنده مصرانه می کوشید با کمک آزمایش ها و تحقیقات و البته آمار به ما نشان بدهد که راه رسیدن  به هدف افکار مثبت درباره ی مسیری که در آن گام بر می داریم نیست. با تفکرات صرفاً مثبت در خصوص کارها نه تنها به رسیدن به اهداف نزدیک نمی شویم، بلکه آنطور که از نتایج آزمایشات نویسنده بر می آید باعث کند شدن و احتمال کمتر رسیدن به هدف می شود.

اما چاره ی پیشنهادی چیست؟

پیشنهاد نویسنده این است که سعی کنیم زمانی که به هدفی فکر می کنیم مشکلاتی که در مسیر رسیدن به آن وجود دارد را در نظر آوریم. سعی کنیم بدترین حالت های ممکن را ببینیم و کاملاً واقع بین باشیم و به این ترتیب موانع مسیر را پیش بینی کنیم.

تنها در این صورت است که می توانیم مسیرهای جایگزین برای غلبه بر منابع را شناسایی کنیم و بهترین مسیر ممکن را در پیش گیریم.

اسم سیستم را هم WOOP  گذاشته اند که مخفف چهار کلمه ی زیر است.

Wish

Outcome

Obstacle

Plan

در سیستم چهار مرحله ای WOOP ابتدا هدف در نظر قرار می گیرد. سپس سعی می شود تا نتایجی که از این هدف حاصل خواهد شد را در نظر مجسم کنیم.

پس از آن است که به مشکلات در مسیر و مسیرهای جایگزین را پیدا می کنیم و تازه بعد از گذراندن این چهار مرحله دست به برنامه ریزی می زنیم.

هر چند که شخصاً با توجه به ویژگی بسیار مهم عدم قطعیت برنامه ریزی به شیوه های کلاسیک رو مناسب نمی دانم، اما فکر می کنم در این روش چهار مرحله ای می شود کمی روی تغییرات ( حداقل آن بخشی که می دانیم ممکن است روی دهد) هم برنامه ریزی داشت.

مشخصات کتاب

کتابی که من در دست دارم توسط حسین رحمانی ترجمه شده و انتشارات ترجمان زحمت چاپ کتاب رو کشیده.

مثبت فکر نکنید (چاپ هفتم) – فروشگاه اینترنتی کتاب ترجمان (tarjomaan.shop)

نانکینگ                کتاب اول امسال

 

پیش از شروع راجع به کتاب نانکینگ با به شکل صحیح تر تجاوز نانکینگ لازم است که یک موضوع را بیان کنم. اولین کتابی که هر سال برای مطالعه انتخاب می کنم معمولاً اهمیت ویژه ای برایم پیدا می کند. نه لزوماً به این دلیل که قرار است تغییر خاصی برایم ایجاد کند، بلکه شاید به این دلیل که زمانی خاص را تعریف می کند.

معمولاً هم سعی می کنم کتاب هایی را انتخاب کنم که کمی ذهنم را درگیر کنند. کتاب امسال را هم انتخاب کرده بودم تا اینکه در روز 29 اسفند در گردشی بی هدف در کتاب فروشی سرو کرمان با چاپ فارسی کتاب نانکینگ که اصلاً از وجود آن اطلاعی نداشتم روبرو شدم و برنامه ی مطالعاتی اول سالم عوض شد!

این ژانر کتاب برای من بسیار جذاب است. اول به دلیل حوزه ی مطالعات آزادم که جنگ های جهانی و اتفاقات پیرامون آن ها رو در بر می گیره.

دوم علاقه ی شخصی به بررسی مرزهای انسانی است. این که یک انسان عادی تا کجا می تواند سقوط کند و تا کجا می تواند مخرب باشد.

ممکن است زمانی که تاریخ می خوانیم تصور کنیم که در صف انسان های شریف تاریخ هستیم و اگر در زمان روی دادن آن اتفاقات حضور داشتیم حتماً جزو گروه خوب ها بودیم(با تعریف خودمان از خوبی). اما واقعیت این است که حتی اگر از جنبه ی آماری هم به موضوع نگاه کنیم احتمال اینکه ما هم در دسته ی انسان های نابکار تاریخ باشیم بسیار زیاد است. اما قسمت آزار دهنده ی ماجرا تازه از اینجا شروع می شود.

 باز برگردیم به مطالعه ی تاریخ. زمانی که اتفاقات دوران نازی ها را می خوانیم و یا روسیه و یا ایتالیا. اسامی که می شنویم هیتلر است و هایملر و موسولینی و استالین.

اما میلیون ها نفر هستند که اسمی از آن ها نمی شنویم و حتی از وجودشان خبر نداریم و با این وجود این ها بازوهای اجرایی همین نابکاران تاریخ بوده اند.

منظورم این است که ممکن است آیشمن نباشیم، اما می توانیم کسی باشیم که کاغذ بازی ها را انجام می دهد!

ممکن است از شیوه ی گفتار من و از اینکه به این ژانر کتاب علاقه دارم تصورات اشتباهی راجع به من داشته باشید که مسئله ی زیاد مهمی نیست.

دلیل جذابیت این ژانر برای من این است که می توانم به خودم یادآوری کنم که یک انسان تا کجا می تواند سقوط کند. این که هیچ انسانی در مقابل لغزش مصون نیست و من میتوانستم جای هر کدام از افرادی باشم که داستانشان را مطالعه می کنم.

چه جانیانی که همه ی راه های اشتباه را رفتند و چه مظلومانی که همه چیزشان را از دست دادند و بسیاری از آن ها تنها با نگاه کردن و پذیرفتن سرونوشتشان و بدون هیچ مقاومتی از بین رفتند.

درباره ی کتاب

کتاب تجاوز نانکینگ اساساً کتابی پرمناقشه است. در مورد اتفاقاتی که در نانکینگ رخ داده منابع زیادی در دسترسی نیست و دلیل تعجب من از دیدن ترجمه ی فارسی این کتاب هم به همین موضوع بر می گردد.

اولین بار که ماجرای کتاب را در پادکست بی پلاس شنیدم متوجه شدم که بعد از قرار دادن یک توییت در مورد این موضوع گویا موضوع خیلی بحث برانگیز شده.

حتی نویسنده ی کتاب هم از شدت تهدیدها و تماس های تهدید آمیز و ترس از آسیب به خانواده اش خودکشی کرده که به نوبه ی خودش مسئله ی عجیبیه.

با این وجود کتاب از حیث پرداختن به مسائل گوناگون کلی عمل کرده و صرفاً در امور مرتبط با تجاوزها و شیوه ی قتل ها جزئیات را در ماجرا وارد کرده است.

برای مثال شاید می شد درباره ی ارتشیان چین و فرماندهان کمی بیشتر دانست و یا شرحی از جغرافیای منطقه را به توضیحات اضافه کرد.

این را می دانیم که خواننده ی چنین مطلبی احتمالاً با جغرافیای چین آشناست. با این وجود زمانی که چنین کتابی و درباره ی چنین موضوعی نوشته می شود بسیار منطقی خواهد بود که در خصوص مسائلی که برای خودمان بدیهی می نماید هم صحبت کنیم.

اما هر چه در کلیات موضوع کم کاری شده است در خصوص جزئیات قتل ها توضیح داده شده است. مسئله زمانی جذاب تر می شود که بخش هایی از یادداشت های کسانی که از نزدیک این مسائل را دیده اند استفاده شده است که نمایی واقعی و بسیار تلخ از اتفاقات به دست می دهد.

هر چند قبول دارم که استفاده از جزئیاتی چنین ناراحت کننده در خصوص این موضوعات شاید لازم باشد تا آیندگان از عمق مسائل اطلاع داشته باشند، اما نسبت عریانی خشونت به باقی مطالب در کتاب بسیار بالاست.

برای مثال در کتاب مجمع الجزایر گولاگ خشونت کم نیست، اما انرژی نویسنده در جای دیگری استفاده شده است. جایی که فضا سازی نیاز است و یا نیاز به ارجاع به اسناد و مدارک است و یا استفاده از مصاحبه های صورت گرفته و گزارشات یافت شده.

شاید این تفاوت در کتاب ها به شیوه ی نویسندگی و زمینه ی نویسندگان هم مرتبط باشد.

در ادامه بخشی از نوشته ی کتاب از زبان جان مک کالوم که در تاریخ 11 دسامبر 1937 نوشته شده است را می خوانیم:

می خواهم حکایت هولناکی را سر دهم، اما نمی دانم از کجا باید شروع کنم و چگونه به پایان برسانم. هرگز در جایی نظیر چنین جنایتی را ندیده و نخوانده ام. تجاوز! تجاوز! حدس ما آن بود که هر شب هزار بار و هر روز بیش از آن زنان بی سرپرست می شوند. اگر از خود مقاومت و اعتراضی نشان دهند، زخم سرنیزه و فشنگ تفنگی ارزانیشان می شود. می توانیم روزی صدها مورد را به خون قلم بسپاریم. مردم جنون زده و هیستریک، زانو بر زمین می سایند و سر فرود می آورند و هر وقت چشمشان به ما خارجی ها می افتد یاری می طلبند. کسانی را که سربازشان انگارند، چون دیگران به مسلخ بیرون شهر می برند و صدها و صدها، بل هزاران گلوله بر جانشان می نشانند… پناهندگان فقیر را در مراکز رسمی تا آخرین پشیزشان، تا آخرین جلی که بر تن دارند و زیر اندازی که بر آن می خوابند می چاپند… هر صبح و ظهر و شب زنان را به یغما و اسیری می برند.

حکایت بسیار آموزنده و تکراری در مطالعه ی این بخش های تاریخ عدم مقاومت مردم است. گویی همه در یک تصمیم جمعی قرار گذاشته اند تا به متجاوزان اجازه دهند هر گونه که می خواهند با آن ها برخورد کنند.

در بخشی از کتاب از زمانی می گوید که چند صد نفر را سر گودالی نشانده بودند تا در مسابقه ای بین دو سرباز سر ببرند و هیچ کس دم بر نمی آورد تا اینکه زنی حامله اعتراض و مقاومت کرد و درگیری بین زن باردار و سربازان پیش آمد. سربازان شکم زن را دریدند و جنین را از شکمش بیرون آورند و بعد خودش را کشتند.

با این وجود و با وجود اینکه تعداد اشخاصی که زانو زده بودند بارها بیشتر از سربازان ژاپنی بود هیچ کس اعتراضی نکرد و همه منتظر شدند تا سربازان در مسابقه ای وحشیانه بر سر اینکه چه کسی می تواند سر افراد بیشتری را ببرد جانشان را از دست بدهند!

اطلاعات کتاب

کتابی که من در دست دارم توسط غلامحسین میرزا صالح ترجمه شده و نشر نگاه معاصر آن را به چاپ رسانده.

لینک خرید آنلاین کتاب را می توانید از این بخش ببینید.

کتاب نانکینگ نوشته آیریس چانگ – شهر کتاب آنلاین (shahreketabonline.com)

کتاب نانکینگ اثر آیریس چانگ | ایران کتاب (iranketab.ir)

پیش درآمد

در آخرین مطلبی که در بلاگ نوشتم در مورد کتاب اضطراب وضعیت بحث بسیار کوتاهی کردیم.

به این موضوع پرداختیم که مهم نیست در چه موقعیتی قرار گرفته باشیم چرا که در هر صورت درگیر بازی موقعیت می شویم و دوست داریم بالاتر برویم و در نظر دیگران بهتر و بهتر دیده شویم.

به عبارتی در مسابقه ای شرکت می کنیم که پایانی برای آن متصور نیست.

کتاب نردبان شکسته نوشته ی کیث پین هم موضوعی دارد که مشابهت هایی با کتاب اضطراب وضعیت در آن دیده می شود و به همین علت تصمیم گرفتم که این دو مطلب را در زمان هایی نزدیک به هم بنویسم.

نردبان شکسته

سوالات اولیه

حس ثروتمند بودن چه زمانی در ما ایجاد می شود؟

چه زمانی احساس آرامش در موقعیتی که در آن هستیم داریم؟

حس ثروتمند بودن یا فقیر بودن ما متکی بر مقایسه هایی ست که انجام می دهیم. این حقیقت که مقایسه های اجتماعی همیشه در پس زمینه اتفاق می افتند، باعث به وجود آمدن چند نقطه ی کور می شود. یک دقیقه درباره ی چیزهایی که بیشترین اهمیت را برایتان دارند فکر کنید. کدام ارزش ها شما را به آن چه هستید تبدیل می کنند؟ کدام انگیزه ها شما را جلو می برند؟ در طول سال ها این پرسش ها را از صدها نفر پرسیده ام و پاسخ های معمول آرمان هایی چون عشق، ایمان ، وفاداری، صداقت و درستکاری بوده اند. هر چند تنوع زیادی در پاسخ ها وجود دارد، اما کل فهرست آن ها را می توان روی یک کارت ویزیت نوشت. جواب های زن و مرد، شمالی و جنوبی،  دموکرات و جمهوری خواه مشابه است. با این حال هیچ کس تا به حال به آن چه همه می دانیم واقعیت دارد(برآمده از مطالعات عملی و با توجه به سرشت انسان)، اشاره نکرده است: ((انگیزه ی من موقعیت اجتماعی است.))

دیگران شاید موافق نباشند، اما مطمئنناً این را در رفتارشان می بینیم، در لباس هایی که می خرند، در خانه هایی که برای زندگی انتخاب می کنند و در هدایایی که می دهند. بالاتر از همه ، این نکته را در تغییر مداوم استانداردهای شان برای تعیین این که چه اندازه کافی است می بینیم. اگر تا به حال ترفیع گرفته اید، ظرف چند ماه به درآمد جدیدتان عادت کرده اید و دوباره حس کرده اید مثل گذشته زنده اید تا چک دستمزدتان را نقد کنید، پس خودتان هم آن را تجربه کرده اید. وقتی موقعیت های تان رشد می کنند، استانداردهای مقایسه تان هم رشد می کنند. برخلاف ستون های دقیق ارقام که دفتر کل بانک را تشکیل می دهند، موقعیت اجتماعی همیشه هدفی متحرک است، چون براساس مقایسه مداوم با دیگران تعریف می شود.

کیث پین

محیط اطراف ما

شخصاً با اشخاص بسیار زیادی کار کرده ام که با وجود موقعیت اجتماعی بسیار عالی و درآمدهایی خارج از حد تصور افراد عادی جامعه، باز هم خودشان را با اشخاص دیگری مقایسه می کنند و تصور کافی نبودن دارند.

یکی از نکاتی که کتاب به خوبی به آن می پردازد این است که توقع ما از محیط اطراف نسبت به زمینه شکل می گیرد.

یعنی اگر ظرف بزرگتری برای غذاخوردن انتخاب کنیم احتمالاً میزان غذای بیشتری هم خواهیم خورد.

یا اگر از یک ظرف میوه که چهار عدد گیلاس در آن وجود هست، دو تایش را به ما بدهند احتمالاً احساس رضایت و لذت می کنیم. اما اگر در این ظرف میوه 200 عدد گیلاس وجود داشته باشد و دو عدد را به ما بدهند ، احتمالاً احساس اجهاف و کمبود خواهیم داشت.

یک آزمایش

کتاب پر است از بیان نتایج آزمایش هایی که بسیار جذاب هستند. در یکی از این آزمایش ها به دو میمون که در قفس هایی روبروی هم قرار دارند یک سنگ داده می شود و در ازای باز پس دادن آن به آن ها یک خیار به عنوان جایزه داده میشد.

طبیعتاً میمون ها بسیار خوشحال می شدند و با شادی خیار را به عنوان یک میان وعده ی لذیذ میخوردند.

در ادامه ی آزمایش به میمون اول در ازای گرفتن سنگ خیار داده شد، اما زمانی که نوبت به میمون دوم رسید یک انگور به عنوان جایزه دریافت کرد.

نتیجه بسیار جالب بود. میمون اول خیار را به سمت آزمایش گر پرتاب کرد. این آزمایش با جفت میمون های متعددی انجام شد و در همه  دفعات آزمایش نتیجه به شکلی یکسان بود.

در بعضی دفعات خیار را به سمت آزمایشگر پرتاب کردند و در برخی از اوقات سنگ را پس ندادند. در واقع میمون ها بیش از پاداش های واقعی، ملموس و خوردنی، به موقعیت خود نسبت به سایز میمون ها اهمیت می دهند. حس تساوی جویی آن ها بسیار پیچیده تر از آن چیزی بود که خیلی از محققان تصور می کردند.

احتمالاً اگر می توانستیم با میمون ها صحبت کنیم و از میمونی که انگور را به عنوان جایزه دریافت کرده بود می پرسیدیم میزان نابرابری را کم تصور می کرد و اگر همین سوال را با میمون خیار به دست تکرار می کردیم با جوابی روبرو می شدیم که میزان نابرابری را زیاد می دانست.

همین مسائل عیناً در روابط اجتماعی ما هم صدق می کند. اگر از یک دانشجوی مهندسی که در بهترین دانشگاه فنی کشور تحصیل می کند و در کنار یک دانشجوی متوسط که با سهمیه وارد این دانشگاه شده است بپرسیم میزان برابری در این جامعه ی دانشجویی چقدر است با جواب بسیار کم روبرو می شویم و اگر همین سوال را از دانشجوی سهمیه ای بپرسیم با جواب بسیار خوب مواجه می شویم.(توضیح این که این آزمایش انجام نشده است و صرفاً به عنوان یک مثال مطرح شده).

یک مثال خارج از کتاب

سال ها پیش در کتاب که نامش را به خاطر ندارم یک مثال از ایجاد انگیزه در تیم فروش مطالعه می کردم.

داستان از این قرار بود که برای اینکه نیروی فروش درجا نزند در موقعیتی به تمام آن ها یک کادیلاک هدیه داده می شد(!).

حال یک فروشنده را تصور کنید که شرایط نرمال زندگی خودش را طی می کندو ناگهان یک کادیلاک ارزشمند هدیه می گیرد. الان دیگر احساس تعلق خاطری به محله ای که در آن زندگی می کند ندارد و باید محله اش را عوض کند.

اما داستان همینجا تمام نمی شود. با رفتن به محله ی جدید دیگر کادیلاک کالای ارزشمندی شمرده نمی شود و با عوض شدن زمینه باید دوباره بیشتر و بیشتر تلاش کند تا به این سطح از زندگی برسد.

این فروشنده در چنین شرایطی دچار تقلا می شود، سطح نابرابری را زیاد ارزیابی می کند و شرکت هم به نتیجه ای که برای آن هزینه کرده می رسد. یک فروشنده که به درآمد فعلی راضی نیست و باید تمام تلاشش را انجام دهد تا به نقطه ای بالاتر برسد و بازی دوباره از سر گرفته شود!

شاید اگر با همین دیدگاه به کارمندان دولت نگاه کنیم ماندن و کار کردن برای حقوقی ناچیز منطقی به نظر برسد.

منطقی از این جهت که امکان برتری اجتماعی به اشخاصی را داشته باشیم که ممکن است در محیط بیرون از اداره کارآفرین و صاحب سرمایه و یا هر چیزی باشند ، اما به محض ورود به قلمروی یک کارمند باید سر تعظیم فرود بیاورند.

این مرتبه ی اجتماعی و تحسین دیگران( که اتفاقاً تشخیص می دهند که صرفاً بخاطر مقام فعلی شان است) به اندازه ی خواب و خوراک و آب برای انسان مهم است.

در حقیقت ما زندگی مان را در مقایسه با دیگران درک می کنیم. دیگرانی که در زمینه ی مورد نظر ما وجود دارند.

به همین دلیل ممکن است هیچ گاه نسبت به کسی مثل جف بزوس احساس حسادت نکنیم ، اما اگر باجناق محترم ما یک اتومبیل جدید بخرد ، خواب و خوراک را بر ما حرام کند.

از این منظر پول ، یکی از ویژگی هایی است که با استفاده از آن امتیازاتمان را می شماریم و موقعیت خودمان را نسبت به بقیه درک می کنیم.

نظرسنجی گالوپ

در یک نظرسنجی که در سال 2013 توسط موسسه گالوپ صورت گرفت، از آمریکایی های پرسیده شد که به نظر آن ها کم ترین درآمدی که به خانواده ای چهایر نفره امکان ادامه ی زندگی می دهد چقدر است، میانگین پاسخ 58 هزار دلار بود. پاسخ ها به درآمد شخصی پاسخ دهندگان بستگی داشت. خانواده هایی که کمتر از 30 هزار دلار درآمد داشتند حدود 44 هزار دلار را انتخاب کردند، اما خانواده هایی که درآمدشان 75 هزار دلار یا بیش تر بود، 69 هزار دلار را حداقل درآمد یک خانواده چهارنفره دانستند. وقتی گالوپ پرسید درآمد خانواده ی چهار نفره چقدر باید باشد تا ثروتمند تلقی شوند، به طور میانگین پاسخ150 هزار دلار بود. اما این پاسخ هم به درآمد شخصی پاسخ دهندگان بستگی داشت. هرچه درآمد فرد بیشتر بود، مبلغ بالاتری را برای ثروتمند تلقی شدن کافی می دانستن. از نظر بیشتر مردم، ثروتمند بودن به معنای تحصیل رایگان درآمدی حدود 3 برابر درآمد فعلی آن ها بود.

اگر این آزمایش را در فضای کشور خودمان انجام دهیم هم احتمالاً به نتایجی بسیار مشابه خواهیم رسید. تصور هر شخصی از این که چه میزان درآمد برای ثروتمند شدن لازم است بسته به درآمد فعلی(زمینه) می تواند بسیار متفاوت باشد.

فقط و ثروت همیشه نسبی اند و به دارایی های دیگران در یک زمان و مکان خاص بستگی دارند.دقیقاً مانند غذا خوردن که پیش از این مطرح شد. افراد میزان سیری خود را نه براساس کالری مصرفی، بلکه براساس سهم خود از کل غذا قضاوت می کنند.

ترجمه کتاب

کتابی که من تهیه کردم در دست دارم توسط خانم سمانه پرهیزکاری ترجمه شده و انتشارات میلکان اون رو منتشر کرده.

ترجمه ی خوب و روانی داره و مجموعاً 215 صفحه است. 

شخصاً سعی میکنم تا از کتاب هایی که پرفروش هستند و یا به نحوی به واسطه ی یک موج بسیار مشهور شده اند دوری کنم.

حس میکنم که این مدل از کتاب ها ممکنه باعث بشه در تله ی شهرت آنها گرفتار بشم و نتوانم دید درستی به موضوع داشته باشم.

کتاب اضطراب موقعیت اثر آلن دوباتن هم برای من از این دسته کتاب ها بود که سعی می کردم به واسطه ی شهرت نویسنده اثر از اون دوری کنم تا در فرصتی مناسب به مطالعه بپردازم.

اما معرفی یک دوست اهل مطالعه و دانا باعث شد چند روزی رو در حال مطالعه این کتاب باشم و بسیار خوشحالم که اعلام کنم در این مورد بخصوص در اشتباه بودم و اصولاً کتاب بسیار عالی و پر از مطالب کاربردی و به درد بخور بود.

از آن مهم تر اینکه دعوتی بسیار هوشمندانه به تفکر درباره ی وضعیت زندگی امروزی ماست.

قبل از اینکه کمی درباره ی بخش هایی از کتاب صحبت کنیم چند مورد رو باید بدانیم.

1- نگاه به کتاب از دید من به عنوان یک خواننده ی غیر متخصص خواهد بود و طبیعتاً دیدگاه هر کسی در خصوص بخش هایی از این کتاب می تواند متفاوت باشد.

2- پیش از نوشتن یادداشتی در خصوص این کتاب اجازه دادم چیزی در حدود 60 روز از مطالعه ی اون بگذره، یک مرور روی کتاب داشته باشم و به این شکل هیجانی که از مطالعه و برخورد با اطلاعات بسیار هیجان انگیز کتاب داشته ام رو پشت سر بگذارم.هر چند که در مرور دوم کمی هیجان زده شدم!

3- مطالعه ی این کتاب و اساساً این قبیل کتاب ها و یا موافقت با بخشی از این ایده ها به این معنا نیست که باید زندگی روزمره رو کنار بگذاریم و سبک و سیاق افراد تارک دنیا رو در پیش بگیریم. همونطور که خود من با وجود موافقت با بخش هایی از این کتاب همین امروز پشت میزی بسیار راحت و روی یک صندلی ارگونومیک نشسته ام ، در حالی که سیستم سرمایش دمای خانه ام را تنظیم می کند و امکانات رفاهی کافی در دسترس دارم.  شغل بسیار خوبی دارم و همیشه در حال تلاش برای بهبود بخش هایی از کارم هستم. با این وجود به این موضوع قائل هستم که من کنترل زندگی را در دست دارم و نه جامعه ای که مرا به سمت چیزهایی که می خواهد هل می دهد(یا حداقل انتخاب میکنم که اینطور فکر کنم!).

با این پیش فرض ها برویم به سراغ بررسی چند بخش از کتاب اضطراب وضعیت.

اضطراب وضعیت

شخصیت اصلی رمان مرگ ایوان ایلیچ مدت ها بود که علاقه به همسرش را از دست داده بود. فرزندانش برای او شبیه یک معما شده بودند و جز آنان که می توانستند موجب پیشرفت شغلی او شوند یا به واسطه ی موقعیت و جایگاه بالایشان به او شهرت و افتخار بخشند ، هیچ دوست و رفیقی نداشت. ایوان ایلیچ مردی بود که به شدت تحت تاثیر موقعیت و مقام قرار داشت. او در سن پترزبورگ، در آپارتمانی بزرگ که طبق مد روز آذین شده بود ، زندگی می کرد و به صورت مکرر مهمانی های شام کسالت بار و بی روحی را برگزار می کرد که در آن سخنی به گرمی یا صداقت نمی رفت. شغلش قاضی عالی دادگستری است که او به علت احترامی که برایش به ارمغان می آورد بسیار بدان علاقمند است. ایوان ایلیچ گاهی شب هنگام کتابی را به نام گفت و گوی شهر مطالعه می کند البته قبل از آن به واسطه ی مطالعه ی مجلات پی برده است که باید چه خط مشی ای را در مورد آن اتخاذ کند. تولستوی زندگی این قاضی را در چند بند توصیف می کند:((لذتی که ایوان ایلیچ از کارش می برد به سبب غروری بود که آن کار برایش به ارمغان آورده بود، لذتی که از جامعه می برد به سبب تکبر بود ، اما لذتی که از ورق بازی می برد لذتی اصیل بود.))

تا این که در 45 سالگی ایوان دردی را در پهلویش احساس می کند که به تدریج تمامی بدنش را فرا می گیرد. مرضی که پزشکان از تشخیص و معالجه اش وا می مانند: طبیبان مدعی فقط به طور مبهم از عارضه ی کبدی و میزان نا متعادل املاح در بدن او سخن به میان می آورند و نسخه ای از داروهای گران قیمت و البته بی فایده برایش می پیچند.

به گمانم داستان مرگ ایوان ایلیچ که در متن کتاب بخش هایی از آن آورده شده است بهترین توصیف برای این است که کتاب در چه خصوص نوشته شده است.

ایوان ایلیچ نهایتاً تمام احترامی را که به واسطه ی کارش به دست آورده بود را از دست می دهد و حتی امکان انجام تنها کاری که از آن لذت می برد و همان ورق بازی باشد را هم از دست می دهد.

کسانی که به دور ایوان ایلیچ جمع شده بودند در حقیقت به دور منسب و موقعیت اجتماعی وی حلقه زده بودند و با پیدایش نشانه هایی از از دست رفتن این موقعیت همه ی توجه ها که روزی موجب غرور این فرد بودند هم از بین رفتند.

ایوان ایلیچ در واپسین روزهای عمرش نگاهی به تربیت ، تحصیلات و شغلش می اندازد و پی می برد که هر آنچه تا کنون انجام داده است صرفاً برای این بوده تا در چشم دیگران مقتدر و مهم به نظر برسد و علایق و احساساتش را قربانی تحت تاثیر قرار دادن مردمانی کرده است که اکنون سر سوزنی برای او ارزش قائل نیستند و زنده بودن یا مردنش فرقی برایشان ندارد.

زمانی که این سطور را می خوانم تصور می کنم که شاید نویسنده هم با مطالعه ی کتاب تولستوی به این موضوع علاقه مند شده است و شاید به همین دلیل است که آن را در صفحات پایانی کتاب جای داده است تا نشانی از مسیر طی شده در دست ما قرار ندهد!

به صورت کلی کتاب به بررسی این موضوع می پردازد که ما ناخودآگاه به جدا از اینکه چه امکاناتی در دسترس داریم به دنبال شرکت در یک مسابقه ی به ظاهر تمام نشدنی هستیم.

مسابقه ای که شرکت کنندگان را تشویق می کند بیشتر و بیشتر داشته باشند و حتی به قیمت از دست رفتن معنای زندگی سعی کنند در این مسابقه ی بی پایان پیروز شوند.

در بخشی از کتاب به بررسی کسانی پرداخته می شود که در زمان های مختلف به عنوان اشخاص شایسته شناخته  می شده اند و افراد به شکلی آن ها را الگوی خودشان قرار می داده اند.

دانستن اینکه همیشه داشتن چند ماشین و آپارتمان های مملو از کالاهای به درد نخور نشانه ی جلوتر بودن در این مسابقه نبوده هم به نوبه ی خود جالب توجه است.

برای مثال در جزیره اسپارتا در 400 سال پیش از میلاد محترم ترین اعضای جامعه ی اسپارتان مردها بودند، بلاخص مردهایی که خشن تر بودند، بازوهای گنده تری داشتند ، قلچماق تر بودند، تمایلات دوگانه داشتند، تمایل اندکی به زندگی  خانوادگی داشتند، به کسب و کار بی رغبت بودند، و عاشق کشتن(خصوصاً آتنی ها) در میدان نبرد بودند. جنگ جویان اسپارتا هیچ گاه پول خرج نمی کردند و از ارایشگرها و هنرمندان فراری بودند و اگر زن و فرزندی هم داشتند به آن ها بی احساس بودند. برای چنین مردانی حتی دانستن حساب و کتاب کسر شان بود!

در زمان های جلوتر(قرون 5 تا 11 میلادی) ملاک قابل احترام بودن این بود که از دنیا گریزان باشید و بدون تعلقات دنیوی زندگی کنید و همین موضوع در قرون 12 تا 16 تبدیل به زمین داری و شوالیه گری(!) و کشتن غیر مسیحیان می شود.

امروز هم که شرایط برای ما مشخص است.

اگر به امروز خودمان و شرایط حال حاضر هم نگاه کنیم تفاوت خیلی زیادی احساس نمی کنیم. صرفاً پاسخ به این سوال که چطور در مسابقه شرکت کنیم کمی تغییر کرده است. شرکت در مسابقه ای که امروز در جریان است شامل سوشیال مدیا، زرق و برق بی پایان و همیشه حاضر بودن در تمام صحنه ها می شود. انگار که زندگی خصوصی مان جایش را به حضور همیشگی جلوی دوربین داده.

به صورت کلی اینکه جایگاهمان را در اجتماع به این شکل ساخته و پرداخته ایم به این بر می گردد که ذهنیتمان از خودمان تا حد زیادی به نظر دیگران نسبت به ما بر می گردد.

یک نظر منفی و یا مخالف می تواند تمام ذهنیت ما را در هم بریزد و باعث شود نظرمان نسبت به خودمان تغییر کند.

تصور می کنم مطالعه ی این کتاب دید بسیار جالبی از موقعیتی که در آن قرار داریم و با وجود به دست آوردن موقعیت اجتماعی، پول و یا زندگی خانوادگی خوب احساس رضایت نمی کنیم به ما می دهد.