کتاب

کتاب ها همیشه مرا مسحور می کرده اند. حضور در یک کتابخانه احساسی روحانی در من ایجاد می کند که در هیچ فضای دیگری تجربه نکرده ام. احساس نادانی در مرکز دانایی. روبرویی و پذیرش اینکه من هیچ نمی دانم.

شاید بهترین تعبیر از کتابخانه را خورخه لوییس بورخس دارد زمانی که می گوید:

من همیشه تصور کرده ام که بهشت یک جور کتابخانه است.

از دوازده سالگی و زمانی که اولین بار در کتابخانه عمومی ثبت نام کردم، تقریباً هیچ وقت کتاب را زمین نگذاشته ام. سال ها مطالعه ی منظم کمک کرده یک سری سیستم داشته باشم که به من در مطالعه ی بهتر کمک می کند.

به مرور سعی کردم که راندمان مطالعه ام را بالا ببرم. هر چند که راندمان مطالعه از نظر من با مفهوم راندمان به شکل مرسوم کمی متفاوت است.

زمانی که در مطالعه از مفهوم راندمان صحبت می کنم تصورم این است که بهتر و بهتر کتاب را درک کرده باشم و اصلاً تعداد صفحات و یا تعداد کتاب ها در ذهنم نیست. شاید به همین دلیل بوده که گاهی مدت بسیار طولانی را با یک کتاب بخصوص سر کرده ام و اصلاً احساس بدی نسبت به اینکه تعداد کتاب های بیشتری را مطالعه نکرده ام، نداشته ام.

البته در اینگونه موارد که یک کتاب زمان زیادی از من می گیرد و یا از نظر ذهنی خیلی درگیر یک کتاب می شوم، معمولاً کتاب های دیگری دم دستم دارم که در زمان خستگی ذهنی به آنها پناه ببرم.

در طی زمان ذهنم آماده شد که بتوانم کتاب های متعدد را در یک زمان بخوانم.

ترکیبی از کتاب های تاریخی مورد علاقه ام، کتاب های تخصصی و کتاب های عمومی مرتبط به حوزه ی تخصصی خودم.

در این بین کتاب های تخصصی حوزه ی کاری خودم بیشترین زمان متمرکز و البته پیچیده ترین شیوه ی مطالعه ام را به خود اختصاص داده اند. به این معنا که در مورد یک موضوع مطالعه می کنم و سعی می کنم با نویسنده مباحثه داشته باشم و چه روشی بهتر از اینکه نظرات مخالف را بصورت همزمان مطالعه کنم و در نهایت تصمیم بگیرم کدام نظر در حال حاضر به نظر من منطقی تر می رسد.

این روش یک مزیت بسیار ویژه برایم ایجاد کرده است. اگر نظرات مخالف باعث تغییر نظرم شوند، یک موضوع جدید را یاد گرفته ام و یا حداقل یک دید جدید نسبت به موضوع را یاد گرفته ام و اگر نظرات مخالف موفق به تغییر نظرم نشوند توانسته ام نظریات فعلی مورد تایید خودم را بهتر درک کنم.

شاید این اشکال را به این روش وارد کنید که ما اطلاعات محیطی که کتاب هم جزو آنهاست با توجه به زمینه های فکری و سوگیری های فکری خودمان یاد می گیریم. من به این موضوع کاملاً واقفم و به عنوان یک انسان و با تمام محدودیت های انسانی این موضوع را پذیرفته ام.

تنها تلاش من این است که تا حد امکان با ذهن باز با موضوعات مواجه شوم.

در کتاب فروشی به دنبال چه میگردم؟

معمولاً یک لیست از کتاب هایی که دوست دارم بخوانم همراهم دارم و اگر در کتابفروشی باشم (اتفاقی که زیاد رخ می دهد!) به دنبال آن ها می گردم و خود آن ها و یا گاهی اوقات کتاب هایی با موضوعات مرتبط با می خرم تا در کتابخانه داشته باشم و در فرصت مناسب مطالعه کنم. ممکن است این فرصت مناسب برای برخی از کتاب ها هرگز فرا نرسد. اما همین که می دانم این امکان را دارم که در هر زمان به سراغ فلان موضوع بروم آرامش خاطری پدید می آورد که از آن برای درک بهتر موضوعاتی که فعلاً مطالعه می کنم استفاده می کنم.

قبلاً یک لیست هم از کتاب هایی که مطالعه کردم تهیه می کردم. اما زمانی که این کار را می کردم ناخودآگاه همیشه در حال شمردن کتاب هایی می شدم که خوانده ام. این موضوعی است که در چند پاراگراف پایین تر به سراغ آن خواهم رفت.

یادگاری مقدس

قبلاً با کتاب ها مانند یادگاری های مقدسی برخورد می کردم که حتی تا کردن صفحات آن ها گناهی بزرگ بود. حتی اگر چیزی دم دستم نبود تا بین صفحات کتاب قرار دهم و بدانم تا کجای کتاب را خوانده ام، کاغذ را تا نمی کردم و شماره صفحه ی کتاب را حفظ می کردم!

شاید دیدن فیلم در جستجوی فارستر هم در این کار بی تاثیر نبوده باشد. زمانی که می گفت با تا کردن صفحات کتاب به نویسنده توهین می کنید.

اما این موضوع هم مشکلات خاص خودش را داشت. از فراموشی گرفته تا وسواس اینکه نکند به کتاب آسیب بزنم.

الان طور دیگری برخورد می کنم. کتاب ها برای من فرصت مغتنمی از رویارویی و کسب تجربه از نویسنده ای است که دوست دارم با نظراتش آشنا شوم. پس تلاش می کنم نوسنده را روبروی خودم تصور کنم و با خودم فکر می کنم اگر فلان نویسنده روبرویم بود چطور سوال پیچش می کردم؟

با شناختی که از خودم دارم می دانم که احتمالاً بعد از دقایقی سوال و جواب، نویسنده را چنان کلافه می کردم که فرار کند. پس همین بلا را سر کتاب می آورم! با کتاب بحث می کنم. صفحات مهم، جملات مهم و پاراگراف های مهم را علامت می زنم و برای خودم حاشیه نویسی می کنم. اصلاً چرا با مداد این کار را انجام دهم؟ هر چه می خواهم را با خودکار می نویسم که اثری ماندگار از نظرات خام خودم در کتابی شامل نظرات پخته ی یک متفکر داشته باشم.

گاهی برمی گردم و نظرات خودم را میخوانم و شگفت زده می شوم از این همه ساده اندیشی! اما چه کنم که من هم انسانی هستم با ضعف های تمام انسان های دیگر. این ضعف ها را قبول کرده ام و تلاشم این است در موضوعات مهم زندگی ام به مرور بهتر شوم و از اینکه بوی خامی من کسی را آزار دهد هراسی ندارم.

هرکتابفروشی داستانی دارد

یکی از عادت هایی که تلاش کرده ام همیشه حفظ کنم این است که در سفر به هر شهری به کتابفروشی های آن شهر شهر می زنم. مگر در شرایط بسیار خاص کتاب را بصورت آنلاین نمیخرم. خود کتاب، حس کتاب و تجربه ی صحبت های کوتاه با بعضاً کتاب فروش های اهل مطالعه به شکل عجیبی به دلم می نشیند.

در مورد بعضی شهر ها که رفت و آمد بیشتری در برهه ای از زمان در آن ها داشته ام تعداد مراجعه هایم به کتاب فروشی ها گاهی چنان زیاد بوده که کتاب فروش را به سوال واداشته!

کتاب فروشی های بعضی شهر ها و حتی مدل کتاب هایی که بیشتر از آن استقبال می شود را به خوبی می شناسم و از این اطلاعاتی که احتمالاً به هیچ دردم نمی خورد هم لذت می برم.

بعضی کتاب ها همیشه جلوی رویم هستند. کتاب هایی مثل مجمع الجزایر گولاگ که تاثیر عجیبی در دید من به دنیای اطرافم داشت.

کتاب مدیریت تبلیغات نوشته ی دکتر محمود محمدیان که آژانس تبلیغاتیمان را با خواندن آن شروع کردیم و کتابی مانند مدیریت استراتژیک دیوید که به من یادآوری کند مفاهیم حوزه ی تخصصی کارم تا چه اندازه متنوع و گسترده است و هوس نکنم حرفی بزنم که اصولی نیست.

گاهی اوقات و نه همیشه خلاصه ای از آنچه در یک کتاب برایم جذاب بوده را می نویسم و در موارد اندک تری آن را در وبسایت منتشر می کنم. اما خلاصه کردن مفاهیم یک کتاب در چند جمله برایم دردآور است.

به خاطر دارم که بحثی بسیار جدی با یکی از اساتید حوزه ی استاندارد داشتم که اصرار داشت نیازی نیست حتی تمام کتاب را بخوانی. مگر نمی خواهی مفاهیم کتاب را یاد بگیری؟ خب اگر من به تو بگویم که چطور این مفاهیم را به کله ات منتقل کنی این کار را نمی کنی؟

هر چند ممکن است با دید سوشیال مدیایی این نظر تا حدودی پذیرفته و حتی تشویق شده باشد، اما من تقریباً هیچگاه به دنبال نتیجه ی نهایی نبوده ام. برای من به مراتب جذاب تر و البته به درد بخور تر است که بدانم شخصی مثل جرد دایموند چطور به چنین نتایجی رسیده است؟ اصولاً چنین فردی چطور فکر می کند و مسیر فکری که طی کرده تا به آنچه ما امروز از وی می شناسیم برسد؟

چطور بیست و پنج سال زمان می برد تا به ایده ی اسلحه، میکروب، فولاد برسد؟ چرا همان روز اول جواب یالی را نداد و چرا یک مقاله منتشر نکرد که در آن بگوید گسترش اسلحه، میکروب ها و مقاومت به آن ها و بهبود اختراعات در کنار قدرت نوشتن و سواد باعث شده تا انسان هایی از قاره ی آسیا و اروپا برنده ی دنیای نوین باشند و نه انسان هایی از آفریقا و آمریکا و یا حتی استرالیایی ها.

همین پاراگراف قبل یک خلاصه ی چند جمله ای شلخته از ایده ی جرد دایموند است که می توانیم یاد بگیریم و در مهمانی ها و جلسات فیگور متفکر به خود بگیریم. اما واقعیت این است که جوابی در کار نیست. شخصی مانند جرد دایموند حدود پانصد صفحه صحبت می کند و بحث می کند تا بگوید من فکر می کنم ممکن است این ها بخشی از جواب باشند و ممکن است نباشند.

پس من چطور می توانم چنین مفاهیمی را خلاصه کنم و جلوی عصبانیت خودم از کسانی که خلاصه ی کتاب های پرطرفدار را در قالب مینی بوک منتشر می کنند بگیرم؟

این من را به اصل دیگری می رساند که برایم بسیار مهم است و از نظر بسیاری جلوی پروداکتیویتی را می گیرد. من هیچگاه تندخوانی نمی کنم. به قول رایان هالیدی بالیدن به اینکه کسی کتاب را تند می خواند مانند این است که کسی پز بدهد که خیلی سریع سکس می کند!

مطالعه

کتاب خواندن یک فرآیند است و نه یک مقصد. شروع یک مسیر به همراه یک متفکر است که شما قبول کرده اید بخشی از زندگی ارزشمندتان را در اختیارش قرار دهید تا شما را با خودش در سفری همراه کند و برای شما تعریف کند که در مورد زندگی چطور فکر می کند. اگر این همسفر را دوست ندارید چرا سفر را شروع کرده اید؟ و اگر از مسیر راضی نیستید چرا سفر را تمام نمی کنید؟

مطالعه ی کتاب، البته اگر کتاب هایی که به ظاهر نویسندگان سطحی نگر که برای برندینگ کتاب می نویسند را کنار بگذاریم، فرصتی بی نظیر برای مرور تجربیات کسانی است که تجربیات یک عمر را در اختیار ما می گذارند.

در مواردی شنیدن فریادهای کسانی است که در زمان خودشان نتوانسته اند صحبت کنند و به ما یادآوری می کنند که انسان تا کجا میتواند فرو افتد و چطور از این سقوط کردن جلوگیری کند.

اشتباه شخصی

 پس چرا باید خودمان را با تندخوانی، خلاصه خوانی و شمردن صفحات و فصل ها و تعداد کتاب ها محدود کنیم؟

من هم چنین اشتباهاتی کرده ام. سال گذشته تصمیم گرفتم تعداد مشخصی کتاب بخوانم و آن را در اینستاگرام منتشر کنم و خلاصه ای از آن را هم در وبسایت بنویسم. تعداد کتاب هایی که در نظر داشتم 50 عدد بود و این یکی از بدترین تجربیاتی بود که تا به امروز در حوزه ی کتابخوانی داشته ام.

هر چند در سال گذشته قریب به 90 کتاب مطالعه کردم، ده ها کتاب را به اقتضای شغلم مرور کردم و ده ها کتاب را صرفاً ورق زدم تا ایده ای به ذهنم برسد، در بارگزاری این پنجاه کتاب با مشکل روبرو شدم.

بعضی تصورات مرسوم باعث این آزار و اذیت بود. نمی توانستم بپذیرم که کتابی را کامل مطالعه نکنم و آن را معرفی کنم. این در حالی است که قرار نیست تمام کتاب ها را تا انتها خواند. حتی قرار نیست تمام کتاب ها را ورق زد!

به قول ماریو بارگاس یوسا در کتاب نامه هایی به یک نویسنده ی جوان که می گوید:

خواننده حق دارد هر زمان که خواست کتاب را زمین بگذارد.

بارگاس یوسا در مورد کتاب های داستانی چنین نظری داشت و اگر قرار بود در مورد کتاب های غیر داستانی مطلبی بیان کند، احتمالاً نظری شدید اللحن تر داشت.

در کتاب های غیر داستانی بعضاً یک یا چند فصل است که مناسب ماست. کتاب های غیر داستانی را نمی توان بصورت یکپارچه ارزیابی کرد. ممکن است از مثلاً ده فصل، تنها یک فصل خوب باشد و قرار باشد بقیه را به صورت گذرا مطالعه کنیم.

حتی ممکن است اصلاً فصل هایی را مطالعه نکنیم و یا صرفاً چند فصل خاص مناسب ما باشند و فقط به سراغ آن ها برویم.

چه بسیار کتاب هایی که مطالعه کرده ام و نباید مطالعه می کردم. بطور مثال در یک کتاب که اتفاقاً یکی از بهترین نشر های کشور در حوزه ی مدیریت منتشر کرده می توان تمام کتاب را رها کرد و صرفاً موخره ی چند صفحه ای آن را خواند و هیچ چیز را از دست نداد. باقی کتاب داستان بی سر و تهی است که به آن چند صفحه موخره منتج شود.

حتی نمی توانستم خیلی از کتاب هایی را که مطالعه می کنم در سوشیال مدیا معرفی کنم. خواه به علت ذات تخصصی آنها، خواه به علت اینکه ممکن است تیتر برخی کتاب ها ذهنیت مخاطب را به سمت و سویی ببرد که شما دوست ندارید از خودتان بر جای بگذارید.

کتاب “چرا سکس لذت بخش است” اثر جرد دایموند را در نظر بگیرید. کتابی در خصوص تکامل! و تصور کنید چرا آن را معرفی نمی کنیم؟

ضعف دیگر این است که تعداد قابل توجهی از کتاب ها را می خوانم با این امید که ایده ای ناب در خود داشته باشند، ترجمه نشده باشند و فرصت ترجمه ی یک کتاب خوب را در اختیارم بگذارند. احتمالاً می توانید به سادگی بپذیرید که چرا چنین کتاب هایی را نمی توان معرفی کرد.

یکی دیگر از ضعف های این مدل هدفگذاری تقلبی بود که در ذات اینگونه اهداف می کردم. کتابی را دوست نداشتم، به آن نیازی نداشتم و با این وجود آن را می خواندم و  معرفی می کردم تا به عدد مورد نظر برسم!

پس تصمیم گرفتم این کار به کلی کنار بگذارم. دیگر راجع به تعداد کتاب هایی که قرار است بخوانم صحبت نکنم و صرفاً آن ها را مطالعه کنم و از این فرایند لذت ببرم.

اگر کتابی در این بین بود که به نظرم مناسب معرفی در فضای سطحی و کم حوصله ی سوشیال مدیا که امروز فعالیت بیشتری در آن دارم بود، آن را معرفی می کنم. اگر کتاب به شکلی بود که قابلیت یک بحث مفصل تر را ایجاد می کرد از آن در وبسایت نام می برم و آن هایی را که شخصی هستند، شخصی نگه می دارم!

بگذارید این کتاب ها رابطه ی شخصی و عمیق من و نویسنده ای که هیچگاه ندیده ام باشند.